وبلاگicon

صنایع دستی و محجصولات ارگانیک گیوه آی آر

داستان کوتاه\دخترک فقیر\

داستان

نودشه کلوپ: داستان کوتاه دخترک فقیر...

معلم عصبی دفتر راروی میزکوبیدوداد زد : سارا...دخترک جمع وجورکرد.سرش را

پایین انداخت وخودش را تاجلوی میز معلم کشید وباصدای لرزان گفت بله خانم؟

به ادامه مطلب مراجعه کنید

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش میزد به چشم های سیاه ومظلوم دخترک

خیره شدو دادزد:( چندباربگم مشقاتوتمیزبنویس ودفترت روسیاه وپاره نکن؟ها؟

فردامادرت رومیاری مدرسه میخوام درمورد بچه بی انظباطش باهاش صحبت کنم)

دخترک که چانه لرزانش را جمع کرد...بغضش رابزحمت قورت دادوآرام گفت:

خانوم...مادرم مریضه...امابابام گفته آخرماه بهش حقوق میدن...اونوقت میشه

مامانم روبستری کنیم که دیگه ازگلوش خون نیاد...اونوقت میشه برای خواهرم

شیرخشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه...اونوقت...

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو

پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول میدم مشقاموبنویسم...

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاندوگفت:بشین سارا...

وکاسه چشمش روی گونه خالی شد...



چاپ این صفحه
websaite nowdeshehcloop.ir

جستجوگر گوگل؛لطفا عبارت را وارد کنید
بسم الله الرحمن الرحیم خیر به ده سه رو چه ماما

نویسندگان ومشاوران